در این مقاله نگاهی اجمالی به نظریات کریستوا دربارهی مفهوم زن میاندازیم.
ژولیا کریستوا (متولد 24 ژوئن 1941) فیلسوف، منتقد ادبی، روانکاو، جامعهشناس، فمینیست و رمان نویس بلعاری-فرانسوی است که از اواسط دههی 1960 در فرانسه زندگی میکند. او اکنون در دانشگاه پاریس دیدرو استاد است. کریستوا از زمان انتشار اولین کتابش «نشانهشناسی» در سال 1969 در تحلیل انتقادی بین المللی، مطالعات فرهنگی و فمینیسم تأثیرگذار شد. زمانی که ساختارگرایی نقش عمدهای در علوم انسانی داشت، او به همراه رولان بارت، تودوروف، گلدمن، ژرارد ژنت، لوی-استراوس، لکان و آلتوسر به عنوان یکی از جلوداران ساختارگرایی شناخته شد. او هم چنین مؤسس و رئیس کمیتهی جایزه سیمون دو بوار است.
کریستوا در کنار سیمون دو بوار، لوس ایریگاری و الن سیکسو یکی از اعضای اصلی فمینیسم فرانسوی است. او تأثیر قابل توجهی بر فمینیسم و مطالعات ادبی فمینیستی در ایالات متحده و بریتانیا گذاشته است.
در حالی که بسیاری از نظریه پردازان فمینیست به واقعیات تجربی که زنان را محدود میکند توجه دارند، کریستوا به مسائل عمیق تری توجه میکند. یکی از این مسائل تفاوت جنسی است. به نظر کریستوا میان دو جنس تفاوتی اساسی وجود دارد- نه فقط تفاوت زیستشناختی و روانشناختی بلکه تفاوت در نفس نحوهی شکل گیری زنان و مردان، تفاوتی؛ برای مثال، مشهود در طریقهای که قلمروی امر نمادین با ساختارهای منطقی ذاتیاش در باب یکسانی (هویت) و تفاوت جایگاه زنان را به عنوان موجوداتی متفاوت از یا کاملن متضاد با مردان تعیین میکند. آیا زن فی نفسه وجود دارد یا صرفن بازی نشانهها در امر نمادین است؟ (مک آفی، 2004: 122)
آثار کریستوا دوگانگی جنس/جنسیت را مختل میکنند: کارکردها و طنینهای نشانهای بخشی از کارکردهای دلالتی ما هستند. بنابراین نمیتوانیم شکاف دقیقی میان تن و فرهنگ قائل شویم و غیر ممکن است بتوانیم جنسیت را از جنس جدا کنیم (چانتر1993: 185). به نظر کریستوا دوپارگی میان مرد و زن هم چون یک ضدیت میان دو رقیب مشکلی مربوط به متافیزیک است.
مطالبی که کریستوا عمدتن علیه «فمینیسم» فرانسوی «تفاوت» و نظریات گوناگون فرانسوی دربارهی نوشتار زنانه نوشته است موضع او را دربارهی زنانگی مشخص میکند. آثار کریستوا از سر یک پارادوکس یا دو راهی شقاق مییابند: آن وهلهی زنندهای که یک نظریه خود را به مفهومی از زنانگی به عنوان چیزی متفاوت، یک دیگری برای فرهنگی آشنا مسلح میکند تا صرفن با کلیشههای شدیدن گروتسکی و تمامن فرهنگی زنانگی رو به رو شود و یا حتا در آنها سنگر بگیرد.
کریستوا در نخستین جملهی کتاب نشانهشناسی میپرسد: «کار بر روی زبان، کار در مادیت آنچه جامعه آن را به مثابهی ابزاری برای ارتباط و تفاهم میداند، آیا به یکباره همان اعلام خود به عنوان یک غریبه/بیگانه نسبت به زبان نیست؟» ده سال بعد او در کتاب میل در زبان بر زن بودن به عنوان امری تعیین کننده در نگرش نظریاش تأکید میکند: «شاید برای آنکه به قماری دیوانه وار دست بزنیم که پروژهی عقلانی را به دورترین سرحدات جسارت دلالتی مردانه میکشاند، زن بودن ضروری هم باشد.»
کریستوا مدعی است زنانگی و زن وجود ندارد و این مفاهیم، مفاهیمی متافیزیکی هستند اما نکته مهم اینجاست که از نظر او مفهوم زن فقط از نظر سیاسی امکان مییابد نه از نظر فلسفی. «اعتقاد به اینکه فردی زن است تقریبن همان قدر نامعقول و تاریک اندیشانه است که معتقد باشیم فردی مرد است. میگویم تقریبن چون هنوز بسیاری از اهداف وجود دارد که زنان باید به آنها برسند: آزادی سقط جنین و کنترل باروری، مهدهای کودک، برابری شغلی و غیره. بنابراین ما باید عبارت ما زنایم را فقط به صورت تبلیغ یا شعار برای بیان خواستههای خود به کار ببریم. اما اگر بخواهیم عمیقتر نگاه کنیم زن نمیتواند باشد؛ این چیزی نیست که در مقوله بودن بگنجد.» (نشریهی روان کاوی و سیاست، به نقل از نشریهی تل کل)
کریستوا در مصاحبهاش با بریژیت هویتفیلد میدتون نظر خود را دربارهی فمینیسم این گونه بیان میکند:
«فمینیسم جنبش چندان با سابقهای نیست؛ نسبتن جدید است و به اواخر قرن نوزدهم بر میگردد، و نیز در سه مرحله رشد کرد. مرحلهی اول طرفداران حق رأی زنان بودند که برای برابری سیاسی مبارزه میکردند. دومین مرحله مربوط به سیمون دو بوار بود (و دیگران، اما به طور خاص خود او). پس از آن مرحلهی سومی بود که من خودم در گذشته به آن تعلق داشتم. موجی که به ویژه در فرانسه حدود می68 ظاهر شد و توسط برخی از آمریکاییها ادامه پیدا کرد. این مرحله نه از برابری که از تفاوت صحبت میکرد.
من قبلن به این جنبش تعلق داشتهام اما اکنون رادیکالتر شدهام. در کتابهای مربوط به نبوغ زنانه گفتهام که تلاش میکنم فمینیسم تودهای را نقادی کنم.»
کریستوا در طی زمان نظریات خود دربارهی مفهوم زن و زنانگی و مواضعش نسبت به فمینیسم را تکوین کرده است. در نهایت دورنمایی که او ترسیم میکند به شرح زیر است:
«زن از قدرت و زبان دور مانده، اما او از آن عنصر نامرئی و پنهانی برخوردار است مجال کارکرد قدرت و زبان را فراهم میآورد. از یک طرف او میتواند منبع منفیت و مزاحمت شود، قدرت را به حدودش پس براند و سپس به جدال با آن بپردازد. این نقش کلاسیک زن هیستریک است، کسی که خطر فروپاشی در حالت بیمارگونه را میپذیرد که در معنای مثبت و مفید کلمه انقلابی است. با این حال او تا زمانی که با قدرت همانند سازی میکند و آن را از میدان به در میبرد میتواند ادعای آن را داشته باشد. جای تعجب نیست که برخی از دستورکارهای فمینیستی شکست بخورند. چون آنها تلاش میکنند تا با قدرت همانندسازی کنند. چنین تلاشهایی زنان را به ضد قدرتی بدل میکنند که شکافهای قدرت رسمی را پر میکند یا از آنان سرزمین موعودی میسازد که شامل یک جامعهی در نهایت هماهنگ است؛ جامعهای که تنها مرکب از زنانی است که گمان میشود حقیقت اسرار یک جامعهی موهوم فاقد هر گونه تناقض درونی را میشناسند (گابرمن1996: 106).
کریستوا به دنبال «راه سومی» برای فمینیسم است، راهی که زنان به واسطهی آن برای داشتن فرزند و خلق فرهنگ احساس آزادی کنند، تا در ذهن و جسم خود آزاد باشند (مک آفی 2004: 120). نظریهی کریستوا به لحاظ سیاسی نویدبخش است چرا که سوژهها را به این دعوت میکند که در هویت خود بازاندیشی کنند و در این روند امکان ارتباط بازتر و مسالمت آمیزتری با دیگران ایجاد کنند (همان: 120).
کریستوا در نهایت تصویر زن را به عنوان بیگانهای هوشیار که به هر حال در قلمروی نمادین باقی میماند انتخاب میکند. زنی که به تفاوت خود واقف است، زنی که به نبوغ زنانه ایمان دارد.