سال نخست دانشگاه بود. سال هفتاد و شش. فضای دانشگاه، معمولاً در حد چند روز جذاب است و زود برایت عادی میشود. برای من حتی عادیتر بود. قبل از آن هم به دانشگاه شریف میرفتم. در دوران دبیرستان به صورت اتفاقی با آقایی به اسم آقای کتابچی آشنا شدم که کارمند کتابخانه مرکزی بود.
برای من که عاشق کتاب و کتابخوانی بودم و حاضر بودم از غذای روزانهام بزنم و به جای اتوبوس دو بلیطه با اتوبوس یک بلیطه سفر کنم، اما «کتاب» بخرم و بخوانم، آشنایی با کارمند یک کتابخانه، همانقدر خوشحال کننده بود که شاید بعضیها، آشنایی مستقیم و بیواسطه با رییس جمهور!
انسان با محبتی بود. نزدیک سن بازنشستگی. به او از عشقم به کتاب و کتابخوانی گفتم. او هم به من گفت که میتوانم هر وقت خواستم به دانشگاه سر بزنم و بگویم که با او کار دارم. احساس خوبی نداشت که قسمت عمدهی کتابهای کتابخانه خاک میخورند. خصوصاً کتابهایی که توسط اساتید به عنوان مرجع درسی معرفی نمیشوند.
گاه و بیگاه به دانشگاه سر میزدم و به کتابخانه میرفتم. اجازه میداد به مخزن کتابها بروم! من هم کمی کتابها را مرتب میکردم و بر اساس فهرست میچیدم و بعد هم یکی دو کتاب قرض میگرفتم و بیرون میآمدم. شبها، بعد از کار و درس روزانه، فرصت خوبی بود تا کتابها را بخوانم. این دوستی ادامه پیدا کرد تا سال هفتاد و شش که وارد دانشگاه شدم و اولین کاری که با کارت دانشجویی کردم، قبل از گرفتن ژتون غذا – که مهمترین فعالیت دانشجویی محسوب میشود – عضویت در کتابخانه مرکزی بود.
به او گفتم که میتوانم وارد مخزن کتابها شوم؟ گفت: نه! الان دیگر باید تابع قوانین دانشگاه باشی. برای من دل بریدن از بوی کاغذ و کتاب که با کمی رطوبت هم مخلوط شده بود، خیلی سخت بود. از او خواهش کردم که برای آخرین بار وارد مخزن شوم (البته تا جایی که به یاد دارم سالهای بعد، همهی ما به مخزن کتابخانه میرفتیم. فکر میکنم قانون تغییر کرد یا شاید در دانشکدهها این کار مجاز بود).
میدانستم به کدام بخش بروم. همان بخشی که کتابهای غیرمهندسی بود. «روشنفکران» را آنجا دیدم. نوشته «پاول جانسون». کتاب را برداشتم و بیرون آمدم و کارت عضویت کتابخانه مرکزی را با این کتاب افتتاح کردم.
کتاب خوبی بود. زندگی مارکس و همینگوی و برشت و راسل و سارتر و دیگران. خوراک خوبی بود تا در جمع دانشجوها – که خیلی از آنها از طبقات بالای اجتماعی بودند – حرفهایی برای گفتن داشته باشم.
کتاب سلاخی بیرحمانه روشنفکران است. زندگی شخصی آنها را بررسی میکند. روسو را مسخره میکند که «به گفته خودش، در سر هر کوچه پاریس، یک فرزند دارد! معلوم است که باید پایهگذار تعلیم و تربیت کودکان در دنیای مدرن باشد. او کم بچه ندیده است!». مارکس را به سخره میگیرد که هرگز از طبقه کارگر نبوده و تنها رابطهاش با این طبقه، رابطهی نامشروع با خدمتکار خانهاش بوده است. انحرافات جنسی و بدمستیهای سارتر را به سخره میگیرد. قماربازیهای زیاد تولستوی و داراییهایی که در قمارهای مستانه شبانه میبازد.
برای من ضربه سختی بود. برای من همه این اسامی، اسمهای بزرگی بودند. تو گویی که «پرده در افتاده» است و قیامتی برپاست. چقدر آن روزها حسام بد شد. چالش سال هفتاد و شش، برای من، مواجهه با لایهی دوم زندگی انسانها بود. روشنفکرانی که به تعبیر حافظ «در محراب و منبر، چنان جلوهای میکنند و وقتی به خلوت میروند، به آن کار دیگر مشغول میشوند».
اما نمیشد سارتر را دوست نداشت. نمیشد از صداقت روسو و اندیشه عمیقش لذت نبرد. نمیشد داستان های همینگوی را با لذت نخواند. نمیشد جنگ و صلح را کوچک شمرد. نمیشد در برابر هوش عمیق راسل، تعظیم نکرد.
کم کم، باور دیگری در من شکل گرفت. یاد گرفتم نبوغ راسل را تقدیس کنم بدون اینکه به رابطهی نامشروع او با خواهرش مشروعیت دهم. یاد گرفتم از روسو، اصول آموزش و پرورش و تربیت را بیاموزم بدون اینکه به زندگی شبانهی او فکر کنم. جنگ و صلح، داستان کنار تختم باشد، اما خوابم را همچون تولستوی با قمارهای شبانه به پایان نبرم.
یاد گرفتم که قرار نیست همه انسان کامل باشیم. امروز میدانم که رییس یک بانک بزرگ باید بانکداری و اخلاق بانکداری بداند. اخلاق او در روابط عاطفی به من ربطی ندارد.
یاد گرفتم که یک معلم ریاضی باید ریاضی بداند. باورهای مذهبی او به من ربطی ندارد و من اگر از او تقلید میکنم در دانش ریاضی اوست نه باورهای مذهبی.
یاد گرفتم که یک فیلسوف باید فلسفه بداند و مهم نیست که زندگی شخصیاش را چگونه مدیریت میکند.
دنیای فکر، متفاوت از دنیای فیزیکی است. فکرها متولد میشوند. ممزوج میشوند. میزایند و میزیند و میمیرند. شاید بخشی از آن در مغز من شکل بگیرد و بخشی در مغز تو. میتوان فکرها را دوست داشت. میتوان با کلمات عشقبازی کرد. بدون اینکه ببینیم از زبان چه کسی تراوش میشود.
یاد گرفتم که وقتی حرف زیبایی میشنوم به این فکر کنم که «خودم میخواهم در زندگی به آن عمل کنم یا نه». نه اینکه سادهلوحانه این سوال را بپرسم که: «آیا گویندهی این حرف به حرفهایش عمل میکند؟». میدانم که این سوال، بیشتر تخلیه عقده است و بهانه عمل نکردن. وقتی نصیحتی میشنوم و مفید مییابم آن را به کار گیرم و به ناصح فکر نکنم. اگر ببینم نصیحتکنندهای به نصیحت خود عمل نمیکند، حرص نمیخورم، فقط شاید غصه بخورم. مانند احساسی که به یک کارگر داری وقتی یک گونی اسکناس را جابجا میکند اما خود سهمی از آن ندارد.
روشنفکران، کتابی است که در حمله به روشنفکران نوشته شده. اما من با تمام احترامی که برای پاول جانسون قائلم، از همهی دادههای او، نتیجهای دیگر گرفتم. شاید چیزی که بعدها در بالماسکه ایرانی نوشتم، رنگی از افکار همان روزها در خود دارد.
راستی. چند سال بعد. به انقلاب رفتم و کتاب «روشنفکران» را خریدم. نه برای اینکه دوباره بخوانم. برای اینکه پیش رویم باشد و این چالش مهم را فراموش نکنم. همان روز، چند نسخه از هر کدام از کتابهایم را هم خریدم. به دانشگاه رفتم و به کتابخانه مرکزی هدیه دادم. آقای کتابچی دیگر بازنشسته شده بود. اول کتابها نوشتم: تقدیم به مردی که به خاطر احساس دلسوزی به یک کودک دبیرستانی، قانون را نادیده گرفت…