خوش آمدید مهمان! | ورود - ثبت نام

خسته‌ام، مرا با خودتان ببرید...

خسته‌ام، مرا با خودتان ببرید...

نیمه‌های شب است، در یکی از مناطق پرت و حاشیه‌ای شهر ایستاده‌اید. چراغ قوه‌ای که در دست دارید را خاموش کرده‌اید. هوا تاریک تاریک است. در میان لجن‌ها و راه‌های شیب‌دار به مدت ١٠ دقیقه گام برمی‌دارید. یک نفر به شما می‌گوید که بعد از بازگشت نباید با همراهان خود دست داده و روبوسی کنید. جلوتر می‌روید. سکوت است و تاریکی. به دره‌ای می‌رسید که ٤٠، ٥٠ انسان، زن و مرد در هم لولیده‌اند؛ هرکدام به گوشه‌ای زل زده و نایی برای حرف‌زدن ندارند. می‌خواهند بلند شوند، از تو استقبال کنند، اما بي‌تقصیرند، خو کرده‌اند که درازکشیده عادات زندگی را بجا بیاورند؛ درازکشیده به آسمان نگاه کنند، به آدم‌ها، به کارتن‌ها.

در مورد بي‌آزارترین شهروندان این شهر حرف می‌زنم. شهروندان سربلندی که هیچ سقفی یارای برفراز قرار گرفتن آنها را ندارد و حالا آن‌قدر با طبیعت جور شده‌اند که دیگر نیازی به دنیای پرشور و شر ما ندارند. تنها چیزی که از دنیای ما برداشته‌اند یک کارتن است. آنها، به راحتی پرچم تنهایی‌شان را روی هر سطحی برافراشته می‌کنند. در مورد آدم‌هایی حرف می‌زنم که لقب کارتن خوابی را یدک می‌کشند.

لقبی که «اکبر علیوردی‌نیا» جامعه‌شناس، در کتاب «جامعه‌شناسی کارتن‌خوابی» خود آن را مساوی با کسانی می‌داند که اقامتگاهی برای سکونت ندارند و در اقامتگاه‌های عمومی روزگار می‌گذرانند. به گفته او «بیشتر این افراد از محیط زندگیشان فرار می‌کنند؛ به همین دلیل خوابیدن در خیابان برایشان آرامش‌بخش است». آدم‌هایی که بنا بر کف آمارهای موجود -که مربوط به منابع دولتی می‌شود- چیزی حدود ١٠‌هزار نفر از شهروندان تهرانی را تشکیل داده‌اند. آنچه در ادامه می‌آید داستان پخش غذای مردم عادی این شهر بین کارتن خوابان تنهای تهران است. حرکتی که در بازه زمانی ١٢ تا ٤ صبح صورت گرفته است.

٠٠:٣٠؛ باغ پونک

همه دارند آماده می‌شوند. تلفن‌ها مدام زنگ می‌خورد. چند وانت بیرون در پارک شده است. بچه‌ها غذاها را یک به یک بسته‌بندی می‌کنند. هرکدام به گروهی می‌پیوندند و سوار خودرو می‌شوند تا به نقاط مختلف تهران بروند. ما ٥ نفریم، عضو گروهی که می‌خواهد به دره فرحزاد برود. در خودرو ٢٠٦ «حسین» نشسته‌ایم. «شایان»، «هانیه» و «فرزانه» هم هستند.

صندوق عقب خودرو و جلوی پای هرکدام‌مان پر است از پرس‌های بسته‌بندی شده غذا. ٤ خودرو دیگر جلو و عقب خودرو «حسین» درحال حرکت هستند؛ طوری که همدیگر را گم نکنند. بین راه خودرو «آرزو» و «امیرحسین» مشکل پیدا می‌کند. اما آنها می‌خواهند ادامه دهند، تمایلی به ماندن ندارند. خودرو خود را گوشه یکی از خیابان‌های تهران پارک می‌کنند و سوار خودرو دیگری می‌شوند که خوشبختانه ٢جای خالی دارد.

«هانیه» در راه دارد از کارفرمای سختگیرش می‌گوید، از این‌که صبح باید ساعت ٧ بلند شده و سر کار حاضر شود، دارد به این قسمت از حرکت امشب فکر می‌کند که چطور می‌تواند بعد از ٣ ساعت از خواب بلند شود. «حسین» هم بدون دغدغه از دست دادن بنزین همین‌طور می‌راند و برای ما آهنگ عوض می‌کند. «فرزانه» فکر این‌که ممکن است دیروقت شود و او را به خوابگاه راه ندهند را از ذهن بیرون گذاشته و «شایان» هم بي‌خیال خستگی‌اش شده؛ خستگی‌ای که نتیجه کار مداوم برای آماده‌کردن غذاها است. آنها مدام با تلفن، خودرو‌های دیگر یاوران را چک می‌کنند و راه را به هم نشان می‌دهند، مبادا یکی از آنها جا بماند. ما ٢٥نفر هستیم که سوار ٦ خودرو شده‌ایم. بعد از طی کردن مسیر به ضلع غربی فرحزاد می‌رسیم، اولین مکان برای پخش غذا «دره فرحزاد» است.

١:٣٠؛ بالای دره فرحزاد

درست بالای پله‌هایی که ما را به دره می‌رساند ایستاده‌ایم. ٢٥نفرمان سکوت کرده‌ایم. «حسین» سرگروه فرحزاد حرف می‌زند: «شرایط در هر شب متفاوت است. اصلا ممکن است همراه با ٢ نفر به دره برویم و اجازه حضور بچه‌های دیگر را ندهیم. حتی امکان دارد نتوانیم بگذاریم خانم‌ها به دره بیایند. هر هفته شرایط فرق می‌کند، ما اول به پایین می‌رویم و وضع را بررسی می‌کنیم. ممکن است بگوییم که عده‌ای برگردند. کسانی که کفش مناسب ندارند، نمی‌توانند همراه ما بیایند. پایین شیب دارد، گل است و اذیت می‌شوند».

١٠نفر از همراهان تیم فرحزاد خانم هستند، باشنیدن صحبت‌های سرگروه عقب نمی‌کشند و چراغ قوه‌هایشان را در دست می‌گیرند و آماده پایین رفتن می‌شوند. «حسین» در ادامه قوانین گروه را یادآوری می‌کند. «از الان تا پاتوق بعدی دعا می‌کنیم و سیگار نمی‌کشیم. غذا را ٢ نفر از آقایان برای آقایان و یک نفر از خانم‌ها برای خانم‌ها پخش می‌کند. آن ٣ نفر را هم خود ما انتخاب می‌کنیم. دادن پول، سیگار و هرنوع وسیله دیگر به کارتن‌خواب‌ها مجاز نیست. ما حرکت می‌کنیم و به فاصله چند دقیقه با اشاره دست، شما هم اضافه شوید». راه شیب زیادی دارد، آرام آرام به مدد نور چراغ قوه‌ها به پایین می‌رویم. زمین پر است از پلاستیک و ضایعات. بوی فاضلابی که از زیر معدود درخت‌های دره حرکت می‌کند، احساس می‌شود. صدای آبی که از پایین دره می‌گذرد به گوش می‌رسد؛ آبی که مثل آدم‌های این منطقه نایی برای جاری شدن ندارد.

در تاریکی و سکوت مطلق به راه‌مان ادامه می‌دهیم. نور مختصری که در حال تابیدن است به ما می‌گوید که این‌جا محل زندگی آدم‌های بسیاری است. سرگروه می‌خواهد که چراغ‌قوه‌ها را خاموش کنیم. ٦دقیقه از زمانی که بالای پله‌ها بودیم گذشته است. کمی آن‌طرف‌تر دعوا شده؛ می‌گویند ربطی به کارتن‌خواب‌ها و حرکت ما ندارد. یکی از اعضای قدیمی گروه توصیه آخر را به بچه‌ها می‌کند. «همه باید باهم حرکت کنیم. از همدیگر جدا نشوید. اصلا هم قرار نیست آدم‌هایی که خوابند حتما متوجه حضور ما شوند. ما کارمان را می‌کنیم و می‌رویم. غذا را همه باید به دست «حمید» برسانیم. این مرحله نباید بیشتر از ٥ دقیقه طول بکشد».

١:٤٠؛ دره فرحزاد

ما در دل کارتن‌خواب‌ها قرار گرفته‌ایم؛ بي‌آزارترین و تنهاترین آدم‌های شهر. خط‌های نسبتا موازی‌ای تشکیل داده‌اند و روزگار می‌گذرانند. چهره یکی از آنها را که می‌بینم، احساس می‌کنم که اصلا متوجه آمدن ما نشده، تنها به عمق دره زل زده و ثابت ایستاده؛ غذا را کنارش می‌گذارم و بلند می‌شوم، هیچ حرفی نمی‌زند. یکسری از کارتن‌خواب‌ها خوابیده‌اند؛ پاهایشان را تا جایی که راه دارد به سمت گردن آورده‌اند و دست‌های مشت کرده‌شان را هم بین دو پای خود قرار داده‌اند. دسته بیدار هم با فیبر سفید سینی‌ای درست کرده‌اند که یک طرف آن لیوان یک بار مصرفی که بارها از آن مصرف شده قرار گرفته و طرف دیگر شمعی که حبابی شیشه‌ای بر آن خودنمایی می‌کند. هیچ‌کدام از آنها طلب غذای دوم نمی‌کنند؛ سهم غذای خود را می‌گیرند و با دست‌هایی که به آرامی بالا و پایین می‌رود قاشق را جابه‌جا می‌کنند. بعضی دیگر هم دراز کشیده‌اند و تنها چشمانی باز دارند، انگار این چشم‌ها مدت‌هاست باز مانده است. تنها جمله‌ای که از آنها شنیده می‌شود «دست شما درد نکند» و «خدا خیرتان بدهد» است.

آن‌قدر صدای نازک و آرامی دارند که از فاصله ٢متری هم شنیده نمی‌شود. آنها آدم‌های خاص و پرتوانی هستند؛ آدم‌هایی که تصور سبک زندگی‌شان برای ما ناممکن است. در ادامه پخش غذا چندتا از کارتن‌خواب‌ها بلند می‌شوند و درخواست پذیرش می‌کنند؛ چندتای دیگر هم کارتی می‌خواهند که بتوانند خودشان را تا فردا به نشانی جمعیت برسانند. یکی از کارتن‌خواب‌ها کارت را می‌گیرد و می‌پرسد: «یعنی فردا می‌توانم بیایم؟» یکی از یاوران هم به او پاسخ می‌دهد که «الان هم می‌توانی همراه ما بیایی» فرد کارتن‌خواب جا می‌زند و می‌گوید: «الان که نه. من یک جورهایی به قول معروف خواستم الان صحبت کنم که فردا ظهر خودم بیایم. الان نمی‌توانم». یاور صحبت‌ها را با او ادامه می‌دهد و قرار می‌شود تا قبل از بازگشت ما تصمیم خودش را بگیرد. یکی دیگر از کارتن‌خواب‌ها بلند می‌شود، انگار چند روز است منتظر رسیدن «سه‌شنبه» است؛ چشمانش را به سختی باز نگاه داشته، دست‌هایش را بالا آورده و با یکی از یاوران هم صحبت می‌شود:

کارتن‌خواب: پذیرش می‌کنید؟
یاور: اگر خسته شده باشی و دوست داشته باشی... آره
کارتن خواب: من خسته‌ام.
یاور: واقعا؟
کارتن‌خواب: خسته خسته‌ام. من را با خودتان ببرید.

٢:٣٠؛ زیر پل یادگار

پارت دوم اتفاق امشب در خیابان می‌گذرد و به قسمت پایانی - زیر پل یادگار - می‌رسیم. سرگروه ضمن تکرار صحبت‌های دره فرحزاد می‌گوید: «خواهشا پس از پایان پخش غذا باهم روبوسی و همدیگر را بغل نکنید، بیماری‌های جدیدی آمده است».

یکی از بچه‌ها می‌پرسد: «مثلا چه بیماری‌هایی؟» او هم پاسخ می‌دهد: «از بیماری‌های پوستی تا ایدز». چهره آنهایی که اولین‌بار است در جمع حاضر شده‌اند نگران شده است، اما همچنان به راه خود ادامه می‌دهند. ما دیگر ٢٥نفر ابتدایی نیستیم و با ٥ کارتن‌خواب دره فرحزاد ٣٠نفر شده‌ایم. بچه‌ها هرکدام سعی می‌کنند راه پرپیچ و خم و بدون نور را هموار کنند.

یکی جلوی قسمتی از راه ایستاده و آدم‌ها را متوجه میله فلزی‌ای می‌کند و دیگری در قسمتی جای گرفته و می‌گوید: «این‌جا گل است، از آن طرف بروید». ما زیر اتوبان یادگار هستیم و کم‌کم به محل استقرار کارتن‌خواب‌ها نزدیک می‌شویم. یکی از آنها از آن بالا اعتراض می‌کند و نمی‌گذارد که جمعیت بالاتر بیاید، او نسبت به نور معترض است. سرگروه هم او را توجیه می‌کند که نور از طرف گروه منعکس انداخته نمی‌شود. بعد از ٧ دقیقه پیاده‌روی و گذراندن یک راه سخت و شیب‌دار به کارتن‌خواب‌ها رسیده‌ایم.

سرگروه حرف می‌زند: «غذای آقایان را «شایان» و «علیرضا» و غذای خانم‌ها را «آرزو» پخش می‌کند». آنها جلوتر راه می‌افتند و بچه‌ها دست به دست از پشت غذاها را می‌رسانند. چندنفر هم که با تجربه‌تر هستند مسئولیت جذب و صحبت با کارتن‌خواب‌ها را برعهده می‌گیرند؛ «شایان» با روی خوش سلام و علیک می‌کند و با آنها دست می‌دهد؛ به یکی از آنها که می‌خواهد غذا بدهد، با صدای زیر و کم توانی پاسخ می‌گیرد که «من غذا گرفته‌ام داداش، خدا خیرت بدهد». بعد هم یکی دیگر از کارتن‌خواب‌ها از «شایان» کارت می‌خواهد و از شرایط پذیرش می‌پرسد. «شایان» هم به او می‌گوید که همه چیز مجانی است و همین یک انتخاب را دارد.

٠٠:٣٠؛ فضای باز زیر اتوبان یادگار

ساعت ٣ بامداد است، در فضای بازی از پایین اتوبان یادگار جمع شده‌ایم. بالای سرمان کارتن‌خواب‌ها دراز کشیده‌اند و خودرو‌ها از اتوبان حرکت می‌کنند. در تاریکی مطلق حلقه ٣٠نفره‌مان را تشکیل می‌دهیم. ٢ نفر از کارتن‌خواب‌های فرحزاد هنوز در حلقه حاضر نشده‌اند. سرگروه شروع نمی‌کند، می‌گوید باید آنها هم بیایند. کارتن‌خواب‌ها سراغ آن ٢ می‌روند و حالا ٥تایشان در حلقه حاضر شده‌اند و ما ٣٠ نفر شده‌ایم. در ابتدا چند لحظه سکوت می‌شود.

بعد سرگروه حرف می‌زند: «خدا را شکر می‌کنیم که امشب لیاقت بندگی به ما داد تا بتوانیم در این حلقه قرار بگیریم، برای این‌که ما را در این مسیر قرار داد. دعا می‌کنیم برای هرکسی که به هر دلیلی امشب را در خیابان می‌خوابد. دعا می‌کنیم برای هرکسی که بي‌خانمان است و سقفی بالای سرش نیست». او در ادامه انرژی و عشق موجود در حلقه را برای کسانی می‌فرستد که الان روی تخت بیمارستان هستند، برای کسانی که در دام بیماری اعتیاد اسیر شده‌اند. «دعا می‌کنیم برای جوانی که امروز برای اولین‌بار لبش به موادمخدر می‌خورد. دعا می‌کنیم برای آخرین‌ها». کمی بعد هم نوبت به صحبت کارتن‌خواب‌هایی می‌شود که از دره فرحزاد به جمع ما اضافه شده‌اند، آنها به نوبت صحبت‌هایشان را شروع می‌کنند:

کارتن‌خواب: سلام، از همه تشکر می‌کنم، من پیمان هستم.
جمعیت: سلام پیمان.
کارتن خواب: نوکر شما هم هستم و بیشتر از این حرفی ندارم.
جمعیت: ماشاالله پیمان.
کارتن‌خواب: به نام خدا، علی هستم، معتاد.
جمعیت: سلام علی.
کارتن‌خواب: سلام دوستان. خوشحالم که در جمع شما هستم و می‌خواهم پاکی نویی را آغاز کنم. تصمیم دارم که برای همیشه پاک شوم، نه موقتی. این دهمین جایی است که برای ترک آمده‌ام اما امیدوارم آخرین بار باشد. از شما می‌خواهم دعا کنید که بتوانم به حلقه شما بیایم و به اجتماع بگردم و زندگی نویی را شروع کنم.
جمعیت: ماشاالله علی.
کارتن‌خواب: علیرضا هستم.
جمعیت: سلام علیرضا.
کارتن‌خواب: یک معتاد هم هستم. بدترین رنجم هم فوت مادرم است. اول از خدا سلامتی همه و بعدا خوب شدن تک‌تک معتادان را می‌خواهم. حرف دیگری ندارم.
جمعیت: ماشاالله علیرضا.
«شاپور» و «محمد» هم خود را معرفی می‌کنند و خستگی‌شان از لحن و تن صدایشان کاملا مشخص است.

٣:١٥؛ در میان یاوران

حالا نوبت به یاورانی رسیده که برای اولین‌بار در حلقه قرار گرفته‌اند. آنها فرصت ٣٠ثانیه‌ای دارند تا احساس خود از اتفاق امشب را بیان کنند. یکی از بچه‌ها از این‌که وارد گروه شده خوشحال است و ابراز امیدواری می‌کند که گروه روز به روز بزرگتر شود. دیگری هم از یافتن رفیق‌های واقعی زندگی‌اش در حلقه امشب خوشحال است.

یکی هم می‌گوید: «امشب شب تولدم است و خدا بهترین هدیه که این حلقه است را به من داد».

یکی دیگر از افراد تازه وارد هم از وظیفه نهادهای دولتی می‌گوید و معتقد است که باید آنها این مسأله را حل‌وفصل کنند. فرد دیگری هم که برای بار اول در حلقه حاضرشده می‌گوید: «اسمم علی است، یک معتاد هم هستم. اولین‌بار است که در این حلقه آمده‌ام و احساس غریبگی می‌کنم. غریبی هم دلیلی دارد. بچه‌های معتاد گردن من گردن‌شکسته خیلی حق دارند. من تا دیروز به آنها مواد می‌دادم و امشب بین‌شان غذا پخش کردم. خدا کند که بتوانم ثابت قدم باقی بمانم».

نفر آخر هم یاور معتادی است که قبلا کارتن‌خواب بوده: «من امروز خیلی خوشحال هستم، چون ٥تا از همدردهای من با ما می‌آیند. من هم یک روز کارتن‌خواب بودم و در کوچه و خیابان می‌خوابیدم. موادمخدر من را اسیر کرده بود و ٨سال بدون خانواده زندگی کردم، اما حالا ٢سالی می‌شود که با خانواده‌ام هستم».

اتفاق دیگری هم که در حلقه می‌افتد، گفتن احساس در یک کلمه است و هرکدام از بچه‌ها یک کلمه را بر زبان می‌آورند: آگاهی، امید، استقامت، آزادی، درد، غم، عشق، تلاش، انسان‌دوستی، لیاقت، همدلی، زندگی، افتخار، سلامتی، مادر، طلوع، دوستی، شفا، بیداری، رفیق‌و... حالا همه دست در دست هم داده‌اند. چشم‌ها بسته شده و سرگروه حرف می‌زند: «پایمان را روی زمین خدا گذاشته‌ایم و برای خودمان و شهرمان ایستادیم. امشب ما همه برای کسانی که درد را تجربه کرده‌اند دورهم جمع شدیم».

در آخر هم تمام بچه‌هایی که در حلقه قرار گرفته‌اند با هم دعا می‌کنند که «خداوندا آرامشی عطا فرما، تا بپذیرم آنچه را که نمی‌توام تغییر دهم. شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می‌توانم و دانشی که تفاوت این دو را بدانم؛ آمین».

ساعت ٣:٣٠ دقیقه شده است. همه به هم تبریک می‌گویند. ٥ کارتن‌خواب به سرای امید می‌روند و ٢٥یاوری که برای پخش غذا آمده‌اند به خانه‌هایشان. هنوز، آن بالا، زیر اتوبان یادگار، نور شمع چند کارتن‌خواب خسته، به چشم می‌خورد.

Loading...