رومن كاتسف با نام مستعار رومن گاري، در سال 1914 در مسكو متولد شد. او در 14 سالگي به فرانسه رفت. پس از پايان تحصيلاتش در رشته حقوق، به خدمت نيروي هوايي درآمد و در سال 1940 به ژنرال دوگل پيوست.

رمان اولش، تربيت اروپايي در سال 1945 با موفقيت بسيار روبه‌رو شد. همان سال پا به وزارت امور خارجه فرانسه گذاشت و به لطف ورود به عرصه سياست، در شهرهايي چون صوفيا، لاپاس، نيويورك و لس‌آنجلس زندگي كرد. در 1948 رخت‌كن بزرگ را نوشت و در 1956 جايزه گنكور فرانسه به خاطر نوشتن ريشه‌هاي آسمان به او تعلق گرفت. طي سال‌هاي رايزني‌اش در لس‌آنجلس، با جين سيبرگ هنرپيشه ازدواج كرد، چند سناريو نوشت و كارگرداني دو فيلم را بر عهده گرفت. در 1961 دنياي سياست را كنار گذاشت، مجموعه داستان به افتخار پيشتازان سرافرازمان (كه بعدها با عنوان پرندگان مي‌روند در پرو بميرند بازنشر شد) را نوشت و رمان ليدي ال. را و بعدتر كمدي امريكايي و برادر اُسه‌آن را تحويل مخاطبان داد.

در 1979 زنش مرد و رمان‌هاي گاري كم‌كم رنگ‌و بوي افول و پيري به خود گرفت: از اين محدوده به بعد بليت شما اعتبار ندارد، روشنايي زن و بادبادك‌ها. رومن گاري در سال 1980 در پاريس خودكشي كرد در حالي كه اسنادي از خود به جاي گذاشته بود مبني بر وجود رمان‌هايي ديگر از او با نام‌هاي مستعار.

موفق‌ترين نام مستعارش اميل آژار بود كه با آن توانست بار ديگر جايزه گنكور فرانسه را به خاطر نوشتن زندگي در پيش رو در سال 1975 به خود اختصاص دهد. آثار رومن گاري در ايران مخاطبان بسيار دارد. زندگي در پيش رو، خداحافظ‌ گري كوپر، تربيت اروپايي، ليدي ال و مجموعه داستان‌هاي رومن گاري. همين نكته اگر با علاقه به شخص رومن گاري تركيب شود، انگيزه‌يي به مترجم مي‌دهد براي ترجمه هر نوشته‌يي از او؛ رمان باشد، داستان باشد يا حتي تكه روايت‌هاي پراكنده. فقط كافي است به قلم و سبك رومن گاري نوشته شده باشد.

از آنجا كه من نيز از ديگر مترجم‌ها متمايز نيستم، بعد از اثبات علاقه‌ام به نويسنده و دسترسي به مجموعه كامل آثار او، تصميم گرفتم فعلا در خدمت رومن گاري و مخاطبان آثارش باشم. اين شد كه پس از ترجمه مجموعه داستان قلابي، رفتم سراغ ديگر داستان‌هاي اين رومن گاري. غير از پنج داستاني كه در قلابي منتشر شده بود و پنج داستاني كه ابوالحسن نجفي نزديك به 40 سال پيش از رومن گاري ترجمه كرده بودند، شش داستان ديگر از اين نويسنده وجود داشت كه برگرداني به فارسي نداشتند. اين شد كه شش داستان را در مجموعه‌يي با عنوان مرگ تحويل ناشر دادم كه دو ماه پيش چاپ شد و در مدتي نزديك دو ماه به چاپ دوم رسيد.

در فاصله بين اتمام ترجمه مرگ و چاپ آن نيز اثري ديگر از اين نويسنده را آماده كردم. راستش خسته شده بودم از مقدمه‌هاي تكراري كه به صورت روتين بايد براي صفحات نخست كتاب مي‌نوشتم. اين شد كه مصاحبه‌يي ترجمه كردم به عنوان موخره و با علم به اينكه كتاب جديد، دست‌كم تا چند ماه آينده چاپ نخواهد شد، قسمت‌هايي از اين مصاحبه را در اختيار روزنامه اعتماد قرار دادم براي انتشار در صفحه‌يی متعلق به نويسنده مورد علاقه‌ام، رومن گاري...

من از علم كينه‌يي به دل ندارم، از بي‌مسووليتي بعضي دانشمندان دلخور هستم. بيانيه پدر بمب هيدروژني را خوانده‌ام، مي‌گفت مطلقا در قبال خرابي‌ها و خسارت‌هاي احتمالي ناشي از بمبش مسووليتي ندارد. عجيب است! تعداد بسياري از دانشمندان شروع مي‌كنند به ابداع چيزي به‌كلي وحشت‌آور تا بعدش يك بيانيه عليه آن امضا كنند..

چيزهايي كه راجع به شما مي‌نويسند، مي‌خوانيد؟

نه لزوما. نقدهايي كه زير دستم بيايند، مي‌خوانم. اول نگاه مي‌كنم ببينم نويسنده مطلب كيست، كه اغلب، يا اسامي جعلي‌اند، يا نقدها مغرضانه و سطح پايين. انگيزه‌هاشان را مي‌دانم يا به گوشم مي‌رسانند. اصلا برايم مهم نيستند. هر اثري كه در فرانسه چاپ مي‌كنم، دست‌كم صد نقد درباره‌اش نوشته مي‌شود. ديگر اهميتي به نوشته‌هاي شهرستاني نمي‌دهم، خيلي عيني به قضيه نگاه مي‌كنند. با اين راه‌ورسمي كه در پيش گرفته‌ام، ديگر 90 درصد حالي‌ام مي‌شود كه كدام نقد واقعا ارزش خواندن دارد.

خيلي وقت است كه دست به قلم ‌هستيد؟

12 سالم بود كه شروع كردم به نوشتن. لهستان بودم. نخستين اثر ادبي‌ام ترجمه «شاخه فلسطين» بود، شعري از لرمونتوف؛ شاعري كه مثل پوشكين در يك دوئل جانش را از دست داد. اين ترجمه را در روزنامه مدرسه‌يي كه آن زمان مي‌رفتم، چاپ كردم. از همان روز طوري ديوانه شدم كه هرگز دست از نوشتن برنداشته‌ام.

به چه زباني؟

داستان آفتاب‌پرست را شنيده‌ايد؟ روي كف‌پوش آبي كه بگذارندش، رنگش آبي مي‌شود. روي كف‌پوش زرد، زرد مي‌شود. روي كف‌پوش قرمز، قرمز مي‌شود. روي كف‌پوش چهارخانه كه بگذارندش، ديوانه مي‌شود. من ديوانه نشدم، نويسنده شدم. نخستين رنگم، روسي بود، بعد از انقلاب شدم لهستاني و شش سال آنجا ماندم. بعد راهم افتاد به جنوب فرانسه، دبيرستان نيس، هوانوردي، 10 سال در آژاكس، 15 سال سياستمدار، 10 سال امريكا، خبرنگاري در روزنامه‌ها... بفرما. شدم آفتاب‌پرستي كه عقلش از كار نيفتاده.

آيا مادرتان به چهره‌يي كه در پيمان سپيده‌دم ساخته‌ايد، شباهت دارد؟

تمام‌قد. بيشتر به اين معنا كه در ارائه شخصيت اغراق نكرده‌ام. اگر تغييري هم داده باشم، بيشتر در محدوديت‌ها و تواضع و حجب‌ و حيايش بوده. تازه، «گاري» نام هنري مادرم بوده... از نظر مادرم من هميشه همان بچه هشت ساله‌ بودم و اگر اين‌طور نبود، من هيچ‌وقت به داستان‌سرايي و افسانه‌پردازي رو نمي‌آوردم. همه بچه‌ها قصه تعريف مي‌كنند و وقتي بزرگ مي‌شوند، دست از داستان گفتن برمي‌دارند. اما من دست برنداشتم. مطمئنم يك جايي از وجودم همان طور كودك مانده. هميشه گفته‌ام كه مادرم نخستين ژنرال دوگلي بود كه به خود ديدم. ديوانه‌وار عاشق فرانسه بود. وقتي داشت تاريخ فرانسه را به من ياد مي‌داد، از جنگ سال 70 صرف‌نظر كرد؛ چون دوست نداشت دوباره ياد شكست فرانسه در آن جنگ بيفتد. دبيرستان نيس كه مي‌رفتم، فهميدم كه بين ناپلئون سوم و 1914، جنگ 70 بوده. از من قايمش كرده بود. الان من يك پسر 14 ساله دارم، رفتار من با اين پسر، همان رفتاري است كه مادرم با من داشت. من يك مادرم، نه پدر.

احساس مهاجر بودن داريد؟

به آن معنا كه آلبر كامو از واژه «بيگانه» تعبير كرد، بله، هميشه. اما به آن معنا كه از ريشه‌ام جدا شده باشم، مطلقا. من معضلات و مشكلات اينچنيني ندارم. وقتي چند بار از ريشه درمي‌آيي، مشكل ريشه تبديل مي‌شود به مساله ساك سفري كه در آن خودت را اين طرف و آن طرف مي‌بري.

رمان‌هاي شما برخاسته از چه نوع مشقت‌هايي است؟

به هيچ‌وجه نمي‌دانم چطور مي‌نويسم‌شان و ايده‌هاشان از كجا به ذهنم خطور مي‌كند. هرگز در طول عمرم ايده‌يي براي نوشتن رمان نداشته‌ام. هر وقت لازم باشد مي‌نشينم پشت ميزم و آن وقت است كه سروكله رمانم پيدا مي‌شود. اگر مي‌خواستم براي رمان‌هايي كه مي‌نويسم، طرح بريزم و پلان داشته باشم، هرگز يك كتاب هم بيرون نمي‌دادم. خودش هر وقت بخواهد مي‌آيد، بي‌كوچك‌ترين ايده‌يي در راستاي مسيري كه در پيش دارم. گاه با يك تيتر ظاهر مي‌شود، گاه با يك فضا، گاه با يك شخصيت؛ چيزي در اين باره نمي‌دانم.

شده كارتان كه تمام شد، دوباره بخوانيدش؟

اگر دوباره بخوانم، موقع خواندن حس مي‌كنم خيلي بد نوشته‌ام. براي همين از اول مي‌نويسمش و دوباره تصحيحش مي‌كنم. اما موقع تمام شدن «روشنايي زن»، وحشت كرده بودم. يكهو فهميدم كه واقعا تسليم شده‌ام. تمام و كمال. كم مانده بود اصلا ندهمش براي چاپ؛ به خاطر حجب و حيام، به خاطر غرورم. حس مي‌كردم دست‌وپابسته تسليم شده‌ام.

نظرتان درباره ظاهر‌تان چيست؟

من مخلوطي هستم از‌گري كوپر و رودولف والنتينو، البته كمي بهتر، به خاطر چشمان آبي، سبيل جان گيلبرتي، صداي جان باريموري، شيك‌پوشي لسلي هاواردي. همين است! آدم نمي‌تواند از تيپ و قيافه خودش خوشش بيايد. مي‌فهميد منظورم چيست، شما، آدم‌ها...؟ بايد خيلي خودشيفته باشيم كه از شكل و شمايل خودمان خوش‌مان بيايد. هر آدمي درباره خودش نظري دارد، درباره شكل و قيافه‌اش، اخلاقش، تفكراتش، اصلا تمام مردم دنيا مي‌خواهند بدانند نظر بقيه درباره آنها چيست. اگر امكاناتش را داشتم، خودم را جور ديگري مي‌‌ساختم.

نخستين برخوردتان با مردها، با زن‌ها، چطور بود؟

حرف زدن درباره اين قضيه سخت است، چون قضيه برخورد با زن فطري است. اما با مردها بيشتر مي‌شود متفكرانه رفتار كرد. من كاملا ناتوانم از قضاوت كردن درباره زنان. وقتي با زن طرف مي‌شوم، هيچ مقياس و معياري نمي‌توانم رو كنم. به نظرم من در وجود هيچ زني دنبال مادرم نمي‌گردم، بيشتر دنبال دخترم هستم... اما وقتي فكر مي‌كنيد زن واقعا مي‌تواند نيمه وجودتان باشد، دنبال چيزي توي وجودش مي‌گرديد كه كامل‌تان كند؛ آن هم نه به معناي ناتواني يا عجز خودتان. منظورم را مي‌فهميد؟ ديگر آنچه به حساب مي‌آيد درستكاري و صداقت طرفين است؛ نوعي وفاداري از ته دل، به معناي واقعي كلمه، رجحان مطلق ديگري بر خودت. اصل همين است: از صميم قلب چشم اميد همديگر باشيد. باقي چيزها اهميت ندارد.

تا به حال به عهد خودخيانت كرده‌ايد؟

تا جايي كه يادم مي‌آيد، نه. كارهايي كرده‌ام كه الان خودم را سرزنش مي‌كنم، اما هرگز خيانت نكرده‌ام. كساني را رنجانده‌ام، گربه‌يي را اذيت كرده‌ام، اينها را به خاطر دارم. از وقتي 40 سالم شده، اين فكرها بيش از حد آزارم مي‌دهند. اصلا وحشت دارم از رنجاندن و آزار دادن.

اغواگري؟

متنفرم ازش، از «بازاريابي» در رابطه. براي اينكه مجبوري شخصيتت را بفروشي تا خوشايند شوي يا خودت را به مردي تحميل كني. مثل كارگردان‌ها كه مجبورند براي تهيه‌كننده‌ها دلبري كنند تا بار مالي فيلم‌شان را بر عهده بگيرند. حالم به هم مي‌خورد از اين كار. وحشتناك است. من دلبري بلد نيستم. دلبري يك فن است. از تعجب دهانم باز مي‌ماند وقتي مي‌بينم مثلا همين امروز روز كه قضيه فمينيسم يا تساوي حقوق زن و مرد ورد زبان‌ها شده، هنوز هم اين آقايان هستند كه بايد دنبال زن‌ها بدوند و هرگز عكس اين قضيه اتفاق نمي‌افتد. از اين رفتار وحشت آسيب‌شناختي دارم. شايد به اين دليل كه وقتي پسربچه بودم، از نه شنيدن، به‌شدت مي‌ترسيدم. هرگز نفهميدم چرا هميشه همه راه را يك‌تنه خودم بايد بروم. اين والس اغواگري، اين تزيين قلم‌هاي اشتباه، آرايش رفتارهاي غلط، يك كثافت‌كاري مبتذل است...

كدام نقطه‌ضعف‌تان است كه از همه بيشتر از آن بدتان مي‌آيد؟

بي‌صبري. نمي‌توانم منتظر بمانم و سر فرصت كاري را انجام دهم. كافي است بياييد ببينيد چطور غذا مي‌خورم. حتي آنقدر صبور نيستم كه لقمه‌ام را بجوم.




آرام و قرار نداريد...
وحشتناك. از بعضي رفتارهاي تندوتيزم ايراد مي‌گيرند كه البته بيشترشان نسنجيده است، بعضي افراط‌كاري‌هاي طبيعي حتي، بعضي رقابت‌ها ولي ديگر كم‌وبيش از اين كارها ازم سر نمي‌زند. من زيادي بداهه‌گو هستم. وقتي مي‌نويسم هم بداهه‌گويي مي‌كنم، نمي‌دانم مي‌خواهم تهش به چي برسم. توي زندگي هم همين‌طورم. بي‌قرار...

ترس‌تان از چيست؟

تمام نوشته‌هايم بار يك قايق شده‌اند روي موجي از حس يك فاجعه. همان كه در آخرين رمانم «تعهد روح» هم توضيحش داده‌ام. من فوبياي بمب اتم دارم، ترس از استفاده نادرست از انرژي هسته‌يي، از اين ماهيتي كه انسانيت را با تكيه بر تسليحات تغيير مي‌دهد. من عميقا از خشونت تروريسم ايدئولوژيك وحشت دارم، چه اين عمل از راستگراها سر بزند، چه از چپگراها. هيچ‌يك تمام‌وكمال حق نيستند. همه‌چيز نسبي است. به محض مواجه شدن با هر نوع تعصبي، مخالفت خودم را اعلام مي‌كنم. من به‌شدت، با گوشت و پوستم، در تمام طول زندگي‌ام، تمامي بهاي هر نوع تعصبي را لمس كرده‌ام.

پس شما آدم معتقدي نيستيد؟

من به انسانيت اعتقاد دارم كه امروزه در بحث‌هاي جامعه‌شناسي و حتي فلسفي از همه بيشتر تهديد شده است. درباره رابطه‌ام با خدا بايد بگويم خيلي ساده به كساني كه به او اعتقاد دارند، احترام مي‌گذارم. از من برنمي‌آيد كه آدم‌هاي مذهبي را تحقير يا مسخره كنم، اما خودم عاري از تندروي مذهبي هستم.

مي‌شود درباره عنوان «تعهد روح» توضيح دهيد؟

در مقدمه كتاب توصيفي ارائه كرده‌ام درباره روح: بينشي كه هر كس از مقام و منزلت خود، از عزت و شرف خود دارد- كلمه‌يي كه ديگر تبديل به تابو شده- احترام و اكرامي كه مفهوم والاي انسان را به ما القا مي‌كند. عنوان، سه معنا دارد. سلاح‌هاي اتمي منافي اين مفهوم هستند كه جهان در قبال روح انسان‌ها متعهد است، چيزي كه درباره ناخداي يك كشتي هم گفته مي‌شود. ما حق نداريم غول‌هاي تخريب بسازيم؛ تخريب جسم‌هامان، تمدن‌مان و معنويت‌مان. اسمش را گذاشتم تعهد روح باز براي اينكه رمان درباره دانشمندي است كه يك منبع انرژي جديد ابداع مي‌كند: روح انسان كه درست لحظه مرگ مي‌شود گرفتش و براي راه انداختن انواع ماشين ازش استفاده كرد؛ به‌زحمت كنايه‌ مي‌زند به آنچه در حال وقوع است چراكه انسان‌ها شده‌اند شريك‌جرم و هم‌دست نظام‌هاي ايدئولوژيك و اردوگاه‌هاي كار اجباري كه توي آنها شيرجه زده‌ايم. بالاخره معناي سومش همان تعهد است، يك رمان- مسوول، شوخي، طنز، هجو و... تعهدي مقابل آنچه در جهان امروزي‌مان در حال وقوع است.

وقت‌هايي كه نمي‌نويسيد، چه مي‌كنيد؟

شنا مي‌كنم، زياد. دست‌كم روزي يك كيلومتر شنا مي‌كنم، هر روز. نياز دارم كه از بدنم هزينه كنم بي‌آنكه بخواهم ورزشكار حرفه‌يي باشم اما آدم زمستان نيستم. زمستان كه مي‌شود، دوست دارم خيلي خيلي كمتر كار كنم و بيشتر و بيشتر بخوابم.

فكر نمي‌كنيد يك‌جورهايي براي علم شاخ‌و شانه كشيده‌ايد؟

من از علم كينه‌يي به دل ندارم، از بي‌مسووليتي بعضي دانشمندان دلخور هستم. بيانيه پدر بمب هيدروژني را خوانده‌ام، مي‌گفت مطلقا در قبال خرابي‌ها و خسارت‌هاي احتمالي ناشي از بمبش مسووليتي ندارد. عجيب است! ديگر مبرهن شده كه تعداد بسياري از دانشمندان شروع مي‌كنند به ابداع چيزي به‌كلي وحشت‌آور تا بعدش بروند يك بيانيه امضا كنند عليه استفاده از آنچه اختراع كرده‌اند. در «تعهد روح» آشكارا مي‌گويم كه راهي نمانده جز پاسخ به خطرات و خسارات علم، باز هم علم. من مخالف اين بينش هستم كه وقتي احتمال انجام كاري وجود دارد، آن كار بايد انجام شود. همين است كه راه مي‌افتند سمت نهايت امكان به ثمر نشستن هر نوع اختراعي، بي‌آنكه نگران عواقبش باشند. جايي گفته‌ام كه تكنولوژي مخرج قضاي‌حاجت علم است. در واقع نمي‌توان علم را مسوول برخي عواقب نامعقول نشانه‌گيري تكنولوژي سمت كشفيات علمي دانست.

به علاوه، يكي از ظواهر وحشتناك جامعه مصرفي ما همين است. من موقع نوشتن اين رمان، سر از اسناد و مدارك كلاني درآوردم. حتما مي‌دانيد كه در حال حاضر در استنفورد سلسله دستكاري‌هايي در ژنتيك در حال انجام است كه نتايجش مطلقا مشخص نيست. ممكن است منتهي شود به احتمال وقوع بيماري‌هاي دردناك واگيردار يا خلق موجودات زنده‌يي كه هدايت‌شان از دستان ‌ما خارج است. دانشمندان همان هيجاني را دارند كه ژنرال‌ها تجربه‌اش مي‌كنند. طرح اصلي نخستين بمباران اتمي، به هيروشيما اختصاص نداشت بلكه متعلق بود به كيوتو، مهد تمدن ژاپن. چون ژنرال‌ها ادعا داشتند با توجه به سطح بالاي فرهنگ و تمدن ملت، آنها بهتر مي‌توانند وحشت آنچه را بر سرشان مي‌آيد، درك كنند. اينها ساخته‌وپرداخته ذهن من نيستند، اين يك سند تاريخي است. حالا اگر دانشمنداني هستند با نبوغ، چه كسي مي‌تواند نبوغ دانشمندان را كنترل كند؟ دانشمندان بايد كمي بيشتر درباره كارهايي كه انجام مي‌دهند فكر كنند.

پيري؟
فاجعه است. ولي دستش به من يكي نمي‌رسد. هرگز. به نظرم بايد چيز دردناكي باشد ولي درباره خودم بايد بگويم من قادر به پير شدن نيستم. من پيماني بسته‌ام با آن خداي بالاسر، مي‌فهميد؟ با او عهدي كرده‌ام كه طبق قرارداد، هرگز پير نخواهم شد.

ارسال نظر
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)