تو می‌گویی که کارهای زیادی را آزموده‌ای و پیشرفتی داشتی اما ادامه نداده‌ای و همه چیز را رها کرده‌ای. می‌گویی که خسته‌ای از آزمون و خطاها. می‌گویی نگرانم که نکند این بار مسیر جدیدی را شروع کنم و به نتیجه نرسد. اگر به نتیجه نرسم عمرم را تلف کرده‌ام. نگرانی که سنت دارد زیاد می‌شود. می‌فهمم. باور کن حرف‌هایت را می‌فهمم. من هم گرفتار این سوال‌ها بوده‌ام. شاید هنوز هم باشم. اصلا چه‌کسی را می‌توانی پیدا کنی که با اطمینان کامل در زندگی قدم بردارد. چه کسی می‌تواند ادعا کند که در درست‌ترین راه ممکن قدم برمی‌دارد. قانون زندگی این‌گونه است که راه با قدم‌های تو ساخته می‌شود. این راه گاهی سنگلاخی است و گاهی هموار. گاهی از میان یک بیابان داغ می‌گذرد و گاهی از دره‌های سرسبز. هرچه که باشد این طبیعت زندگی است. دست من و تو نیست. شاید هرچقدر قدرت انتخاب داشته باشیم اما در مقابل بخشی از قوانین دنیا ناتوان باشیم. دردهای ما زمانی به اوج می‌رسد که می‌خواهیم در درست‌ترین جای ممکن در زندگیمان باشیم درحالی‌که چنین نقطه‌ای در زندگی وجود ندارد. مهم‌ترین هنر ما ایسنت که با هر قدم خودمان را در هماهنگی با شرایط جدید قرار دهیم و با ریتم جدیدی که خودمان ایجاد کرده‌ایم برقصیم.

وقتی می‌گویی «اگر اینبار تلاش کردم و نشد چه؟» یعنی تو خسته‌ای. یعنی سنگین شده‌ای. یعنی خودت مسئولیت‌های بزرگی را برداشته‌ای که نتوانسته‌ای آنها را به سرانجام برسانی و اکنون سنگینی ناکاملی آن را روی شانه‌هایت احساس می‌کنی. فکر می‌کنم مسئولیت‌های ما باید به اندازه خود ما باشد. رویاهای فراتر از توان ما جز خستگی برای ما ارمغانی نخواهند داشت. رویاهای فراتر از واقعیت ما جز گمراهی برای ما نخواهد بود. این بدان معنی نیست که تو لیاقت ایستادن روی بلندترین قله‌ها را نداشته باشی. بلکه بدین معنی است که برای رسیدن به آن قله‌ها باید قدم به قدم پیش‌بروی.

زندگی در نهایت مجموعه آزمون و خطاهاست و مجموعه‌ی بدست آوردن‌ها و از دست‌دادن‌ها. مهم آنست که تو چگونه به آزمون و خطاهایت می‌نگری و از آنها چه چیزی را در کوله‌بار سفرت می‌اندازی. «اگر نشدها…» خطرناکند. باور کن خطرناکند. اگر نشدها یعنی بهتر است دیگر کاری انجام ندهم. بهتر است خودم را در سکون قربانی کنم. اما می‌دانی که زندگی با سکون در تضاد است. مرگ وقتی اتفاق می‌افتد که به سکون برسیم. اما می‌دانم وقتی می‌گویی «اگر نشد…» یعنی خسته‌ای. پس حالا بیا و کمی به خستگی‌ات فکر کن. به این فکر کن که اگر خودت روبروی خودت می‌ایستادی با چهره‌ای آزرده به خودت می‌گفتی خسته‌ای چه می کردی؟ ایا خودت را در آغوش می‌کشی؟ آیا به خودت می‌گویی که سرت را بگذار روی شانه‌ام و نوازشش می‌کردی؟ آیا کمکش می‌کردی و می‌بردی‌اش به جایی آرام و اجازه می‌دادی که کمی در سکوتش اشک بریزد؟ آیا فقط به چشمانش نگاه می‌کردی و دستانش را در دستانت نگه می‌داشتی؟ آیا به خودت حس امنیت را منتقل می‌کردی که وقتی در آغوشت است یعنی امن‌ترین جای دنیا را پیدا کرده؟ آیا مثل یک شعبده‌باز یک بستنی شکلاتی که خودت را خوشحال می‌کند را رو می‌کردی و اجازه می‌دادی لحظات زندگی در لذت لیسیدن بستی معنا شود؟

می‌دانی، تو خسته‌ای و باید کمی به خودت فرصت بدهی. چیزی نگو، تصمیمی نگیر، انتخابی نکن. بگذار کمی زمان بگذرد. تو لیاقت بزرگ‌ترین رویاهایت را داری. با سکون خود خواسته، با اگر نشدها… فرصت‌ها را از خودت دریغ نکن. اگر شد، آن وقت چه؟

در اتاق تاریک

وقتی سیگارم را روشن می کردم

به شعله کبریت خیره ماندم

و این شعر

در ذهنم شکل گرفت

تاریکی را نمی شود به آتش کشید

باید تاریکی را روشن کرد.  - رسول یونان

ارسال نظر
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)